آبگوشت ظهر جمعه رو بار گذاشتم، -میخواستم ادای مامانجونو دربیارم-، از ظهر جمعه هایی بود که باید قدرشو میدونستم، -کم پیش میاد جمعه رو باهم خونه باشیم-، سبزی خوردنا رو پاک کردم، سالاد شیرازی رو درست کردم و نشستم پای لپ تاپ، -لپ تاپ قدیمی سونی که بعد از مدت ها بردم دادم درستش کرد و یارو سرم کلاه گذاشت و بردم جای دیگه و خلاصه کلی پول خرجش کردم!-، میخواستم تصمیم بگیرم که بالاخره برای بچه ها جزوه لازمه یا نه، -جزوه ای که دو به شک بودم که بازم براشون تکرار کنم یا نه-، تا اومدم بشینم به تایپ و تصمیم که در خونه رو زدن، مشغول ناهار شدیم، از این جمعه های معمولی خوشم میاد، -جمعه هایی که توش عطر زندگی داره، آفتاب میفته روی فرشا و آدم لش میکنه کنار سفره، بوی غذا تو خونه مونده و پنجره ها رو باز میکنی تا هوا عوض شه، تمیزکاری و شست و شو و این کارای معمولی ولی خوب-، عصر میشه و قرارمو بهم میزنم میگم نمیام که بیشتر جمعمونو معمولی کنم، خوش میگذره اینجوری، بعد مغرب از خونه بیرون میریم که یه هوایی به کلمون بخوره و سری به مادر بزنیم، شام میریم باهم بیرون و دایی علی رو میبینیم!، من به روم نمیارم ولی کاف میبینتشونو بلند صداش میکنه،-نمیخواستم معذب شن از اینکه دیدیمشون-، برمیگردیم، دوباره به این فکر میکنیم که ماشینمونو عوض کنیم یا نه، دودوتا چهارتا میکنیم، بحث میکنیم، آخرسر دوباره تصمیم اولمونو میگیرم.
موقع خواب خوشحالم
جمعه ی معمولی رو باید به لیست شکرگزاریا اضافه کرد
ممنونم از خدا
درباره این سایت