•وابستگى• چیز عجیبیه!
مثلا همین امروز که با طهورا داشتیم در مورد هجرت کردن از تهران به شهراى دیگه ى ایران صحبت میکردیم و از دختر عموش میگفت که تمام زندگیشو منتقل کرده شمال . یا اون روزى که توى اخبار خوندم تا چند سال دیگه یک گروهى رو میخوان اعزام کنن به مریخ و اسمشو گذاشتن "سفر بى بازگشت" و دو نفر هم ایرانى توى این گروه پذیرفته شدن . یا اصلا وقتى کسى دم از یک تغییر ناگهانى میزنه . یک تغییر اساسی. دلم آشوب میشه . انگار که یه بغض قلمبه میاد و کنج قلبم میشینیه و رخت شور خونه اى توى دلم راه میندازه دیدنى . اینا که چیزاى بزرگین . جدا شدن از آدماى مهم زندگى و محل زندگى و حتى شیوه ى روزمرگى خاص، براى همه سخته و کار هر کسى نیست .
من وابسته تر از این حرفام . به بویى که توى راهروى طبقه دوازدهم میاد مانوسم! به اینکه صبح براى نماز صبح جانمازم پهن باشه گوشه ى اتاق و آبى چادرم چشامو از خواب آلودگى دربیاره انس گرفتم . به صداى کفش همسایه ها. صداى کلید انداختنشون توى ساعتاى مشخص روز . به سلام و روزبخیر گفتن به نگهبان عادت کردم . نه ! اینا اسمشون شاید وابستگى نباشه! من •عادت• کردم . به جزئیات ریز و درشت زندگیم با تمام قشنگیا و زشتیا و روزمرگیاش خو گرفتم . نمیدونم خوبه یا بد . هنوز نمیدونم درسته یا نادرست . ولى به همین عادت کردنه هم من عادت کردم !!!
#تلافکار
درباره این سایت