بعضی وقت ها فکر میکنم بنشینم و بنویسم بلکه مغزم کمی سبک شود و حالم معمولی! اما وقتی خودکار به دست میشوم و یا انگشتانم را روی کیبورد میگذارم، هجوم کلمه ها امانم را میبرند! کلمه های بی ربط و باربط! بی معنی و پر معنی! عجیب اینکه سخت ترین کار، شروع نوشتن است! نمی دانم از کجا و چی و چگونه دقیقا باید بگویم! اصلا چرا چنین چیزهایی را باید بگویم؟! مغزم هشدار جدی می دهد . انگار جلوی چشم هایم آژیر قرمز به صدا درآمده، از خستگی دیگر توان حرکت دادن هیچ کدام از اعضای بدنم را ندارم. شام امشبم تمام و کمال با ظرف از دستم افتاد و شکست و بغضم را دو چندان کرد. مهمان داشتم، حدود یک ساعت در ترافیک دم غروب از ته شهر تا اینجا مانده بودم، با ضعف و فشار افتاده، میبینی؟ آخر هم که یک جوری شروع به نوشتن میکنم تبدیل به غر میشود! بیخیال! میشود اگر از آشناهای من در دنیای واقعی هستید و هنوز اینجا را میخوانید یک کامنت با اسم زیر این پست برایم بگذارید؟ ممنانم
درباره این سایت