مثل اتوی داغ چسبیده بودم به رخت خوابم، ج و میکردم و میسوختم و میسوزاندم! اما جدا نمیشدم؛ به مامان میگفتم دلم برایش تنگ میشود توروخدا جدایمان نکنید، مامان راضی نمیشد، میگفت خودت خواستی، هیچ کس دیگر مثل او نمیتواند دوستت داشته باشد، اما تو اینطور خواستی! تنوع! جدایی! نگاهش مظلومانه میخ چشمان من است، آن یکی چندش آور و امیر است! اسمش امیر است! بغض میکنم، بیچاره ترین موجود عالمم، از خواب میپرم، مثل اتویی که از برق بیرون بکشی و از لباس جدا کنی! .
آبگوشت ظهر جمعه رو بار گذاشتم، -میخواستم ادای مامانجونو دربیارم-، از ظهر جمعه هایی بود که باید قدرشو میدونستم، -کم پیش میاد جمعه رو باهم خونه باشیم-، سبزی خوردنا رو پاک کردم، سالاد شیرازی رو درست کردم و نشستم پای لپ تاپ، -لپ تاپ قدیمی سونی که بعد از مدت ها بردم دادم درستش کرد و یارو سرم کلاه گذاشت و بردم جای دیگه و خلاصه کلی پول خرجش کردم!-، میخواستم تصمیم بگیرم که بالاخره برای بچه ها جزوه لازمه یا نه، -جزوه ای که دو به شک بودم که بازم براشون تکرار کنم یا نه-، تا اومدم بشینم به تایپ و تصمیم که در خونه رو زدن، مشغول ناهار شدیم، از این جمعه های معمولی خوشم میاد، -جمعه هایی که توش عطر زندگی داره، آفتاب میفته روی فرشا و آدم لش میکنه کنار سفره، بوی غذا تو خونه مونده و پنجره ها رو باز میکنی تا هوا عوض شه، تمیزکاری و شست و شو و این کارای معمولی ولی خوب-، عصر میشه و قرارمو بهم میزنم میگم نمیام که بیشتر جمعمونو معمولی کنم، خوش میگذره اینجوری، بعد مغرب از خونه بیرون میریم که یه هوایی به کلمون بخوره و سری به مادر بزنیم، شام میریم باهم بیرون و دایی علی رو میبینیم!، من به روم نمیارم ولی کاف میبینتشونو بلند صداش میکنه،-نمیخواستم معذب شن از اینکه دیدیمشون-، برمیگردیم، دوباره به این فکر میکنیم که ماشینمونو عوض کنیم یا نه، دودوتا چهارتا میکنیم، بحث میکنیم، آخرسر دوباره تصمیم اولمونو میگیرم.
موقع خواب خوشحالم
جمعه ی معمولی رو باید به لیست شکرگزاریا اضافه کرد
ممنونم از خدا
از روزام بخوام بگم اینجوریه که همه چیز هست و یه چیزی نیست . کمه .
یه گمشده دارم انگار میون آدما . میون کسایی که دوستشون دارم ولی حالم باهاشون خوب نیست .
شدم معلم کلاس چهارم . خانوم معلمشونم و شیرین ترین حس این روزا برام سر کلاساشون رقم میخوره . پاکی و صافی و صداقتشون دلمو میبره
شبایی که فرداش باهاشون کلاس دارم انقدر با خودم کلنجار میرم، دانسته هامو زیر و رو میکنم، کتابشونو مرور میکنم
ولی هر بار که از در کلاسشون وارد میشم، برام مثل لحظه ی اول اضطراب آور ولی قشنگه
هر دفعه اونان که بیشتر و بیشتر به من یاد میدن و ازشون درس میگیرم.
یه روزایی میشینم به سکانس سکانس زندگیم فکر میکنم، اتفاقا و بالا پایینا.
هر دفعه بیشتر میفهمم که اندازه ی یه نفسش دست من نبوده و هر روز بیشتر از دیروز خدا فیلنامشو توی زندگیم اجرا کرده .
و خب . ازش ممنونم . بیشتر از هر موقع و هر لحظه ی دیگه ای .
پ.ن : میخوام دوباره نوشتن رو شروع کنم
توی کلاس نویسندگی گفته بود برای شروع، کلمات رو بریزین وسط و بنویسین
برای این پست همین کارو کردم و ممنونم که اینجا هنوز هست :)
•وابستگى• چیز عجیبیه!
مثلا همین امروز که با طهورا داشتیم در مورد هجرت کردن از تهران به شهراى دیگه ى ایران صحبت میکردیم و از دختر عموش میگفت که تمام زندگیشو منتقل کرده شمال . یا اون روزى که توى اخبار خوندم تا چند سال دیگه یک گروهى رو میخوان اعزام کنن به مریخ و اسمشو گذاشتن "سفر بى بازگشت" و دو نفر هم ایرانى توى این گروه پذیرفته شدن . یا اصلا وقتى کسى دم از یک تغییر ناگهانى میزنه . یک تغییر اساسی. دلم آشوب میشه . انگار که یه بغض قلمبه میاد و کنج قلبم میشینیه و رخت شور خونه اى توى دلم راه میندازه دیدنى . اینا که چیزاى بزرگین . جدا شدن از آدماى مهم زندگى و محل زندگى و حتى شیوه ى روزمرگى خاص، براى همه سخته و کار هر کسى نیست .
من وابسته تر از این حرفام . به بویى که توى راهروى طبقه دوازدهم میاد مانوسم! به اینکه صبح براى نماز صبح جانمازم پهن باشه گوشه ى اتاق و آبى چادرم چشامو از خواب آلودگى دربیاره انس گرفتم . به صداى کفش همسایه ها. صداى کلید انداختنشون توى ساعتاى مشخص روز . به سلام و روزبخیر گفتن به نگهبان عادت کردم . نه ! اینا اسمشون شاید وابستگى نباشه! من •عادت• کردم . به جزئیات ریز و درشت زندگیم با تمام قشنگیا و زشتیا و روزمرگیاش خو گرفتم . نمیدونم خوبه یا بد . هنوز نمیدونم درسته یا نادرست . ولى به همین عادت کردنه هم من عادت کردم !!!
#تلافکار
نشسته بودم و فکر میکردم ، به همه چیز و هیچ چیز . به غصه ها، آدما، حال بد و خوب دنیا که هر طرفیش یه جور اذیت کنندست . به عاصی شدن از دست آدما و فکر کردن به این که همین آدما زندگی تورو تشکیل میدن و از زندگی راه فراری نیست .
بچه هایی که هرکدوم یه جور غصه دارن برای پدر مادراشون و نداشتن بچه هزار بار غصه ی بعضیا رو بیشتر کرده . به زندگیای از هم پاچیده و تازه شکل گرفته . به اونایی که تازه یکی به دنیا اومده و عضو جدید خانوادشون شده و اونایی که همون موقع کسی رو از دست دادن و از خانوادشون کم شده . به قیافه گرفتنا، خندیدنا، گریه کردن، رفتارا، دلشکستگی، خاطره ها .
خلاصه داشتم فکر میکردم و حالم خوب نبود . قرآن روی میز جلوی مبلی بود که روش نشسته بودم . برش داشتم و گفتم اگر کلام خدایی باید چیزی برای گفتن به این حال و اوضاع من داشته باشی ؟! اگر به تو یقین دارم بسم الله .
باز کردم و اومد :
وَمَا هَٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ
ممنونم عالیجناب خلقت :)
نزدیک هفت سال پیش یک روز که توی سایت مدرسه نشسته یودیم گفتیم یک چیزی هست به اسم وبلاگ! مُد شده! ماهم بزنیم ! اهل فیس بوک و چت روم و یاهو مسنجر و این ها که نبودیم . دل خوش کردیم به وبلاگی که در بلاگفا ساختیم! هر کدام یک وبلاگ به علاوه ی یک دانه هم مشترک ! .
چرت و پرت مینوشتیم و اسمش را متون ادبی احساسی میگذاشتیم . شعر کپی میکردیم . درخواست کنندگان لینک و لایک را لبیک میگفتیم . تا کم کم بر آن شدم یک وبلاگ سری بزنم ! سری از همه کس و هیچ کس! نوجوان بودیم و جویای نام ولی آنجا جویای گمنامی! اسمش شد رومه های من” برای هر روز من که بیایم و دانه دانه اتفاقات روزم را مثل دفترچه خاطرات بنویسم . هیچ خواننده ای نداشت و رفته رفته روز هایم را با جزئیات بیشتری تایپ میکردم . تا اینکه اولین مخاطبینش پیدا شدند . با همه شان کم و بیش در ارتباطم و دوست . بهترین دوستان مجازیم را از همانجا دارم . دنیایی داشتیم بین خودمان . اسم مستعار خود خود خودم” را گذاشته بودم که خود سانسوری و اینها در کار نباشد .آن وبلاگ را حذف کردم . با تمام دلخوشی ها و ناخوشی هایش . با تمام روزهای خوب و بدش . با تمام دوستی ها و مسخره بازی هایش. به هزار و یک دلیل.
آمدم از پروفایل اولین وبلاگ زندگیم بگویم که این همه از رومه ها نوشتم! وبلاگ اولم خرده ریز ذهن بود! اسمش را میگویم . الان دیدم در پروفایلم در آنجا یه قسمت بی علاقگی ها نوشتم! چقدر آدم تغییر میکند . لیست بی علاقگی هایم این ها بوده :) :
همیشه دلم میخواست وقتی خانومِ خونه شدم ، خونمون شبیه خونه ی مادربزرگا باشه! پر از دَبّه های ترشی و خُمره های سرکه و ظرفای بزرگ مربا و نیزه های شربت و گلاب و عرق نعنا! تاقارای ماست و دوغ و مجمعه های پهن شده ی نعنا خشک و سبزی خشک و آلبالو خشکه . یه عالمه کوزه های سفالی که آب خنک توش واسه تابستونا مثل آب رو آتیش باشه . سمنو پزون داشته باشم . نذری شله زرد داشته باشم . بوی روغن کرمونشاهی سر هر ناهار و شام پیچیده باشه توی آشپزخونم و یه سماور همیشه روشن گوشه ی ایوونمون باشه . خلاصه که کلی کارا دلم میخواسته و میخواد که انجام بدم ولی یه عالمه سرگرمیای کوچیک و بزرگ و شاید مسخره و بی محتوا دور و برمو گرفته . کارایی که آخرش حالمو خوب نمیکنه فقط وقتمو میگذرونه و سرمو گرم میکنه . کارایی که شاید خیلیاش اصلا با طبیعت ذاتی من جور در نیاد ولی به خاطر زمونه ای که دارم توش زندگی میکنم گاهی مجبورم انجامشون بدم که از دنیا عقب نمونم! غصم میگیره وقتی میبینم گیر همچین عصر روباتی خشک و مسخره ای افتادم که همه با هم سر جنگ و دعوا دارن . هرکسی میخواد یه کاری انجام بده که از منجلاب سردرگمی این دنیای تباه شده فرار کنه ولی خودش و حالش و زندگیشو داغون میکنه . میخوام بگم ما حالمون خوب نیست آ خدا! بد جبری رو گذاشتی توی زندگیمون . جبر زمونه کم امتحانی نیست! اینکه من برای یاد گرفتن گلدوزی و خیاطی دلم پر بزنه و برام مثل رویایی باشه که تحققش کلی زحمت میخواد انصاف نیست ! انصاف نیست وقتی یکی دو نسل قبل خودمو میبینم که این چیزا براشون بدیهیات بوده و اصل زندگی! دلم میخواد شبیه اونا شم . همونقدر مهربون ، نرم و سبک و لطیف شبیه پنج شنبه ها . شبیه بوی آبپاشی باغچه ها
:)
#خونه_نورانى
تفاوت ها منشاء زیبایى ها و تفاهم هاى زندگى میشوند!
این جمله ایست که دو سه سالى میشود که با تمام قلبم باورش کرده ام . همین که مینشینی مستند ى تاریخى میبینى و من این طرف بحث هاى فلسفى میکنم اما هر دو چشم به همدیگر داریم تا گل لبخند لذت این دوست داشتنی ها را از هم بچینیم. همین که آمدى گفتى من از ادبیات هیچ چیز سرم نمیشود . شعر نمیفهمم و این روز ها میبینم که شعر هاى فاضل نظرى و برقعه اى را میشنوى و میخوانى و میفهمی و غرق خوشیم میکنى . همین که روز اول که دیدمت بحث سر دانشکده ى فنى دانشگاه تهرانِ تو در گرفت و دانشکده ى روانشناسی دانشگاه بهشتى من! که کدام موثر ترند و کدام بى خاصیت تر اما امروز هر دو خوشحالیم که پى کسى آمده ایم که مکملمان بوده و نه یک وصله ى ناجور! . همین تفاوت ها قشنگمان کرده . من و تو را [ما] کرده . با وجود زشتى ها به دلمان گرمى و نور داده .
پاورقى : شباهت ها باید زیاد باشد ! کفویت از مهم ترین مسائل ازدواج است ! اما تفاوت هاى ساده باعث جنگیدن برای بهتر زندگی کردن میشود . هر موقع براى ازدواج شخصى را پیدا کردیم که میتوانستیم بدى ها و خوبى هایش و تفاوت ها و شباهت هایمان را کنار هم نام ببریم و سبک سنگین کنیم . همسر ایده آل یافت شده است :)
خاطرات سفیر، داستان سیر و سلوک عارفانه دختری است ایرانی در قلب لائیسم دنیا، فرانسه.
پربیراه نیست که بگویم هم نوایی ایدئولوژیک و منطق و قلمش، بیشتر از سخنرانی های نماز جمعه احمد خاتمی نسل من را به تکبیر گفتن وا می دارد و بر هر ایرانی مسلمان و غیر مسلمانی خواندنش واجب.
#معرفیکتاب
#نمایشگاهکتاب
سه شنبه ها همه چیز عجیب و مسخره اند!مسخره است چون نه اول است و نه آخر . حتى سینماها هم نمک روی زخم سه شنبه میریزند و بلیت هایشان را نیم بها میکنند ! سه شنبه ى دوازده سالگیم بود که حال مامان را به حدى به هم ریختم که از یادآوریش آشوب میشوم . سه شنبه ها بود که دو زنگ زبان داشتیم . سه شنبه بود که اولین بار قهر کردم! . سه شنبه بود که قسمت مزخرفی از زندگیم را خیساندم و پاک کردم . از همین سه شنبه ها بود که انقدر بى مصرف و لعنتى بودم . حتى نویسنده ها که براى کتابشان اسم کم مى آورند پاى سه شنبه را وسط میکشند !
یه وقتایی که دلیل اتفاقایی که برام افتاده رو پیدا میکنم ، یا انگار اون حکمت اصلیشونو بعد مدت ها میفهمم ، دلم میخواد خدا رو بغل کنم و فشار بدم و بچلونم و ماچ بارونش کنم و اون فقط با نگاهش بهم لبخند بزنه و توی بغلش بیشتر فشارم بده . :)
#عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم .
در یک جریان نامتناهی از رفت و برگشت به گذشته ها و آدم ها و اتفاقاتش
با حال و آدم ها و اتفاقاتش
بین هجومی از
سردرگمی ها
خواستن ها
و ایده آل پروری ها از منِ ده سال آینده ی خود
عمیقا گیر افتاده ام !
لذا تقاضا دارم
یکی دکمه ی استپ ذهن مرا با لگد خاموش کند .
اگر فیلم inception را دیده باشید (اگر ندیدید نصف عمرتان تباه شده!) میبینید که الهام کردن و یا القا کردن یک فکر و عقیده و باوراندن آن به یک فرد چقدر سخت و خاص است ! وارد کردن باور جدید به باور های او و یا عوض کردن عقایدش سخت تر از یدن باورهاست !
حالا شما یک فیلم را تصور کنید . یک فیلم قوی با تاثیر عمیق و داستان جذاب . در عرض حداکثر دو ساعت و نیم سه ساعت ، ممکن است تمام تصور شما را نسبت به یک موضوع صد و هشتاد درجه بچرخاند . یک موضوع جالب را برای شما آنقدر قبیح نشان دهد که سمت آن با تنفر بروید و یا موضوع زشتی را برایتان زیبا جلوه دهد و شما هم به نرمی آن را میپذیرید و کم کم تاثیر میگیرید .
القصه اینکه من هم در تماشای فیلم ها از این موضوع خیلی غافل بودم و خودم را یک سختِ نفوذناپذیر میدیدم که فکر میکردم فیلم دیدن برایم تنها چیزی که ندارد تغییر عقیده و نظر نسبت به یک مسئله است ! تا اینکه ژاندارک را دیدم ! تا قبلش فکر میکردم که ژاندارک یک قدیس فرانسوی بوده که در جنگ ها با قدرت خاص الهیش فرانسوی ها را از شر انگلیسی ها نجات میداده اما فیلم جوری به طور زیرپوستی القا میکرد که او فقط یک دختر ۱۹ ساله ی مالیخولیایی (اما واقعا شجاع شاید هم کله شق و گستاخ !) بود که پیروزی هایش اندکی شانسکی و یهویی بود و تمام الهامات و احساساتی که فکر میکرد از جانب خدا به او میرسد و او انتخاب شده است را زیر سوال برد و در آخر خودش هم در توهم درست یا غلط بودن راه و گفته هایش سوخت و معلوم نشد حزب خدا بود یا شیطان و یا یک عقده ای دیوانه که چون صحنه ی به خواهرش را دیده بود روی روح و روانش اثرات منفی گذاشته بود و توهم های پشت هم میزد !
فیلم هایی از این دست کم نیستند . فیلم هایی که میخواهند ما را از چیزی که باورمان هست دور کنتد . باورهای اساسی تر که جای خود . کتاب ها هم از این قاعده مستثنی نیستند و شاید تاثیر عمیق تری هم داشته باشند ! مثلا کتاب کیمیا خاتون” ! که بعد از آن من دیگر نتوانستم مولانا و بالاخص شمس را با نگاه مثبتی دوست داشته باشم و تنها به اشعار مولوی اکتفا میکنم .
شما هم با همچین فیلم و کتاب هایی مواجه شده اید که تاثیرش در جا به چشمتان آمده باشد ؟!
#شماچطور؟چهکتابیچهفیلمی؟
#بامادرمیانبگذارید
#نقدفیلم
#نقدکتاب
#معرفیفیلموکتاب
بعضی وقت ها فکر میکنم بنشینم و بنویسم بلکه مغزم کمی سبک شود و حالم معمولی! اما وقتی خودکار به دست میشوم و یا انگشتانم را روی کیبورد میگذارم، هجوم کلمه ها امانم را میبرند! کلمه های بی ربط و باربط! بی معنی و پر معنی! عجیب اینکه سخت ترین کار، شروع نوشتن است! نمی دانم از کجا و چی و چگونه دقیقا باید بگویم! اصلا چرا چنین چیزهایی را باید بگویم؟! مغزم هشدار جدی می دهد . انگار جلوی چشم هایم آژیر قرمز به صدا درآمده، از خستگی دیگر توان حرکت دادن هیچ کدام از اعضای بدنم را ندارم. شام امشبم تمام و کمال با ظرف از دستم افتاد و شکست و بغضم را دو چندان کرد. مهمان داشتم، حدود یک ساعت در ترافیک دم غروب از ته شهر تا اینجا مانده بودم، با ضعف و فشار افتاده، میبینی؟ آخر هم که یک جوری شروع به نوشتن میکنم تبدیل به غر میشود! بیخیال! میشود اگر از آشناهای من در دنیای واقعی هستید و هنوز اینجا را میخوانید یک کامنت با اسم زیر این پست برایم بگذارید؟ ممنانم
درباره این سایت